گلشیدگلشید، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

عشق نو پای زندگی ما

دُرود به زیباترین وُرود ...

قرار بود 25 خرداد بریم بیمارستان و مقدمات تولدت رو آماده کنیم تا تو بدنیا بیای... ولی انگار تو عجله داشتی و یک روز قبل (24 خرداد) ما رو راهی بیمارستان کردی... 24 خرداد 1391 (13 جون 2012 - 22 رجب 1433) ... ساعت 13:50 ... بیمارستان کسری (کرج) ... دکتر مریم مهریزی ... پاهای کوچولوت رو به این دنیای زیبا گذاشتی... و من توی اتاق 204 تونستم از نزدیک یه فرشته ی کوچولو رو ببینمت و بغل کنم... یه فرشته ی واقعی ... پاک ... زیبا ... دوست داشتنی ... صدای اطرافیان رو میشنیدم که از زیبایی ِ این فرشته ی کوچولو تعریف می کردن... اتاق عمل یادم افتاد ... صدای اولین گریه ی تو که با صدای دکتر همراه شد : سلام خانوم کوچولوی خوشکل ... و بع...
8 تير 1391

شکرگزاری...

خورشید قشنگ زندگیم بعد از گذشت 9 روز از تولد زیبای تو، بالاخره من یخورده حالم بهتر شده و فرصت کردم تا بیام برات بنویسم... توی این 9 روز لحظات فوق العاده ای رو تجربه کردیم که همراه با لذت ها و سختی های زیادی بوده ... ولی قبل از گفتن هر چیز، باید سپاسگزار خدای مهربونمون باشیم (من، تو و بابی امین) بخاطر همه ی خوبی ها و مهربونی هایی که در حقمون داشته، بخاطر سالم نگه داشتن من و تو، بخاطر دادن گلشید زیبایی مثل تو، بخاطر اینکه از ابتدای خلقت تو مراقبمون بود و همیشه حضور آرامش بخشش رو کنارمون حس می کردم... اگه از الان تا آخرین لحظه ی عمرم رو با هر نفسم یه "خداروشکر" بگم، باز هم نمی تونم این همه لطف و بخشندگی خدای مهربون رو سپاسگزار باشم... خ...
2 تير 1391

پختن آش با اعمال شاقّه!

دیروز یه اتفاق بد دیگه افتاد... می خواستم آش درست کنم... من هیچ وقت آش رشته دوست نداشتم... از اول بارداریم چندین بار هوس آش کردم، مخصوصا توی سرمای زمستون... ولی خب هیچ وقت جور نمیشد که درست کنم، چون تنهایی از پس تدارکاتش برنمیومدم... البته 3 بار آش خوردیم: 1 بار سمیرا جون (همکار مامی) آشی که مامانش پخته بود آورد شرکت و همه خوردیم، بار دوم مامان جون از سنندج درست کرده بود و آورد که خیلی هم خوشمزه بود و کلی خوردم، بار سوم هم، زهرا خانوم (همسایه بالایی) برامون آورد که اونم خیلی خوشمزه بود... تــــــــــــــــــا دیروز که بابی خونه بود و کاری نداشت، گفت که میتونه مواد لازمش رو بخره... بابی صبح همه چیزو خرید و منم تا عصر ...
19 خرداد 1391

آخرین روزهای انتظار

توی 10 روز گذشته چند تا بشقاب رو شکستم و چند بار غذا از دستم ریخته اینور اونور و کلی کارای بی حواسی دیگه! امروز هم که دیگه بدتر از اون اتفاقا... ظرف روغن زیتون که باباجون برامون گرفته بود و روی میز ناهار خوری بود (خیلی خوشگل بود و دوستش داشتم) از روی میز افتاد و شکست ... انقدر ناراحت شدم که صبحانه زهرمارم شد و نتونستم دیگه جلوی اشکامو بگیرم... گریه م بخاطر شکستن اون ظرف نبود! از شرایطی که دارم خسته شدم و ناراحتم... برای انجام هیچ کاری تعادل ندارم ... نه می تونم درست خم شم به جلو و چیزی رو بردارم، نه حتی به چپ و راست خودمو بکشونم، نه می تونم خیلی سریع جابجا بشم مثلا از این ور میز خودمو برسونم اونور میز (آخه مگه یه میز 4 نفره چقدر طول دار...
18 خرداد 1391

سه روز دور از بابی

امشب دومین شبی ه که بابی پیشمون نیست و رفته دزفول... فردا شب حرکت می کنه و پس فردا (شنبه صبح) میرسه تهران... دلمون براش تنگ شده... تو مرا یاد کنی یا نکنی باورت گر بشود، گر نشود حرفی نیست؛ اما... نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست...   ...
11 خرداد 1391

حال و هوای من و تو

توی ماه ششم بارداریم بود که متوجه یه نکته ی خیلی جالب شدم! روزایی که حالم بد می شد (حالت تهوع، رو دل، نفخ معده، مسمومیت و...) تو هم تکون ها و حرکت هات خیلی کم میشد... ولی وقتی که حالم رو به بهبودی میرفت، تو هم کم کم به حالت عادی خودت برمیگشتی و شیطونی هات شروع میشد.... توی این مدت و الان که کمتر از 2 هفته دیگه به تولدت مونده، باز هم همچنان همیجوری هستی... من از روی حرکتهای تو متوجه میشم که حالم بده یا خوب شدم..... البته وقتی که مامی اذیته و درد داره، تو هم یه خورده بدجنسی میکنی و با تمام انرژیت خودتو سفت میگیری و به همه طرف فشار میدی و اونوقته که مامی باید دستشو بذاره روی شکمش و با ناز کردن و قربون صدقه رفتن و ماساژ دادنت، ازت بخواد که ک...
10 خرداد 1391

کودکان متولد خرداد!

امروز یه مطلب خیلی جالب توی اینترنت پیدا کردم، در مورد کودکان متولد خرداد ... که توی پیوندهای روزانه لینکش رو گذاشتم که داشته باشیم... خیلی چیزای بانمکی نوشته اونجا.... وقتی که مطلبش رو با صدای بلند برای خودم و بابی خوندم، جفتمون خیلی خوشحال شدیم که قراره یه بچه ی کنجکاو و شرّ و شلوغ داشته باشیم... بعضی از قسمت هاشو اینجا کپی میکنم، که جلوی چشممون باشه و بعدا زیاد شوکه مون نکنی : این بچه‌ها به محض این‌که به دنیا می‌آیند دوست دارند بخورند! بهتر است برای دیگران توضیح دهید که این بچه‌ها ذاتا پرجنب و جوش هستند  و کاری هم از دست شما به عنوان پدر و مادر برنمی‌آید! كودك خردا...
9 خرداد 1391

هفته ای که گذشت...

توی این یک هفته که چیزی برات ننوشتم، چند تا اتفاق افتاده... هم خوب و هم بد... بهترین اتفاق هفته ی گذشته به دنیا اومدن دخمل ناز همسایه بالاییمون بود که 1 خرداد اومد خونه و من و بابی از بدنیا اومدن نی نی اونا انقدر ذوق کرده بودیم که نگووووووووووووووووو.... ساعت تقریبا 1 ظهر بود که از بیمارستان اومدن خونه... منم انقدر هیجان زده شده بودم که فوری SMS دادم به بابی و بهش این خبر خوب رو دادم، اونم کلی خوشحال شد.... شب که اومد خونه، انقدر هیجان داشت که همه ش میگفت چرا صدای گریه نمیاد... چرا هیچی نمیگن..... چرا شلوغ پلوغ نمی کنن.... میگفت: من الان انقدر خوشحالم پس بابای خود نی نی الان چقدر ذوق داره... و واقعا هم بابای نی نی سر از پا نمیشناخت.... و...
8 خرداد 1391

دغدغه های مادرانه

برات گفته بودم که شب ها خواب درست و حسابی ندارم. الان هم تقریبا 1 هفته س که جای شب و روزم کلا با هم عوض شده... یعنی شب ها تا دم دمای صبح (حدود ساعت4 صبح) بیدارم و روزها می خوابم... از وقتی که اینجوری شدم استرسم کمتر و آرامش موقع خوابیدنم بیشتر شده... بعد از خوابیدن بابی جون، همدم من میشه چت و فیس بوک و وبگردی... پایه ی ثابت چتم هم اعظم جون ه (مهربون ترین زنعموی دنیا)  ... بعضی شبا هم مجید (البته بیشتر شنبه ها و یکشنبه ها که تعطیله، دایی مجید رفته آلمان که دکتراشو بگیره) اونم با چرت و پرت گفتناش شادمون می کنه و میخندونتمون   ... و چند شبی هم هست که میثاق (پسر عموم که ترم آخر دانشگاهشه و توی اهواز در تنهایی به سر می ب...
31 ارديبهشت 1391