گلشیدگلشید، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

عشق نو پای زندگی ما

همیشه بخند نازنینم

گلشیدم روزها می گذره و تو هر روز قد می کشی ، تپل تر میشی، آگاه تر میشی و خیلی "تر"های دیگه و من هر روز در کنار لذت و شادی که از کنار با تو بودن دارم، به اندازه ی همه ی "ترین های" تو "نگران تر" می شم ... نگران از آینده... نگران از خودم ... نگران از بابی ... نگران از جامعه ... نگران از علم ... نگران از گردش ... نگران از دوست ... نگران از مادر بودنم ... و ... . . . وقتی که روز 9 م محرم، داشتم آش نذری رو هم می زدم ... تنها چیزی که از خدا خواستم ... لب های همیشه خندونِ تو بود ... فقط همین ... همیشه بخند نازنینم ... به قول بابی امین: خنده ت یه دنیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاس واسه مون و تمام خست...
11 آذر 1391

تولد 5 ماهگی

گلشید نازنینم بالاخره فرصتی پیدا کردم که چند خطی برات بنویسم ... الان خوابیدی و من دارم تند و تند تایپ می کنم، ممکنه بعدا ببینیم که غلط املایی یا انشایی زیادی داره! ولی چاره ای نیست، چون فرصت برای من غنیمته و وقت ویرایش نیست!!! چند تا عکس از جشن تولد 5 ماهگیت می خوام بذارم ... این جشن هم زمان شد با تولد 32 سالگیه بابی امین!!! البته با یک روز فاصله! یعنی تولد بابی 23 آبانه و تو 24 م ... به همین خاطر یه جشن فوق العاده شد گلشیدِ 5 ماهه و بابیِ 32 ساله   نفسِ مامان و بابا ...
11 آذر 1391

گالری 4 ماهگی

تهران - گلشید و آرش - خونه ی خاله آزیتا   کرج  - خونه ی مامان جون اینا   گلشید روی تشک بازی .... نازنینم اینجا تازه یاد گرفته بودی که گردنت رو بالا بگیری وقتی که بر می گردی! واسه همین منم کلی ذوق کردم و عکس گرفتم   تمام مدتی که خواب بودی اون اسباب بازی رو محکم گرفته بودی و وقتی می خواستم آزادش کنم، محکم تر می گرفتیش!   اینم فرشته ی نازنین منه   ...
17 آبان 1391

گذر از 4 ماهگی و ورود به 5 ماهگی

گلشید زیبای من خیلی وقته که فرصت نوشتن پیدا نکردم... مثل همیشه خیلی حرفا برات دارم .... هر روز با یه حرکت یا صدای جدید غافلگیرمون می کنی ... دیروز روی تخت بودی و در چشم به هم زدنی دیدم که پاهات از تخت آویزونه و با دستات خودتو نگه داشتی ... وقتی که روی زمین هستی، پاهات رو با دستت نگه می داری و انگشت پاتو میذاری تو دهنت (دوربینمون خراب شده و هنوز نتونستم از این شیرین کاری عکس بگیرم) ... با یه جرکت سریع غلت می زنی ، بعضی وقتا انقدر سرعتت زیاده که دوباره از اون ور میوفتی! ... یکی از چیزایی که خیلی دوست داری قاشقه! ... تقریبا دیگه اسباب بازی هات برات تکراری شدن و خیلی دوستشون نداری! .... در عوضش هر چیز جدیدی دقیقه ها مشغولت می کنه ... علا...
16 آبان 1391

بدترین روز

امروز 5 آبان 91 عید قربان رفت پیش خدا می دونم که خدای مهربون، بهترین های بهشت رو در اختیارش میذاره             نگاش رو برومه صدای خنده ش تو گوشمه گرمای دستشو حس میکنم باورم نمیشه که دیگه نمی تونم ببینمش و همه ی اینا خاطره شده       تصور صدای گریه ی اون دو تا فرشته ی کوچولوش دیوونه م می کنه ... خدا جونم خدای مهربونم هیچ وقت تنهاشون نذار همه جا مراقبشون باش نذار نبودن مادر اذیتشون کنه بهشون صبر بده ... خیلی زیاااااااااااااااااااااااااااااااااد ... انقدر زیاد که از لبریز شدنش بقیه هم آروم بشن         خدا جون فقط تو رو د...
5 آبان 1391

کم آوردن زمان در 24 ساعت!

کاشکی شبانه روز به جای 24 ساعت مثلاً 30 ساعت می بود ........ اصلا نمی فهمم که کِی صبح شب میشه و کی شب به صبح می رسه ... روزهامون به سرعت برق می گذره و نوگلم جلوی چشمام هر روز بزرگ و بزرگ تر میشه و من هنوز خیلی کارا باید براش انجام بدم که هر روز فرصت نمی کنم ... خیلی چیزا باید براش اینجا بنویسم ولی لحظه ای خالی پیدا نمی کنم ... تمام خاطرات این روزهای قشنگمون داره خلاصه میشه به همین عکسا و فیلمها ... درسته که گذر زمان خیلی سریع داره اتفاق میوفته ، ولی انگار سختی ها و دشواری های این راه هم با سرعت (ی کمی کمتر از گذر زمان!) در حال پیشرفت اند... با بزرگ تر شدنِ گلشید، همه چیز همراهش داره بزرگ میشه ... هر روز انرژی بیشتری نسبت به روز قبل ...
2 آبان 1391

واکسن 4 ماهگی :(

  ٢٤ مهر ١٣٩١ - تقریبا 1 ساعت بعد از زدن واکسن الهی مامان فدای اون پای خوشگلت بشه که سوراخ شده .... ایشالا هیچ وقت مریض نباشی و هیچ دردی نداشته باشی ... این بار هم مثل واکسن دو ماهگیت یه قطره استامینوفن نخوردی و کمی بیشتر از دفعه ی قبل تب کردی (هم ظهر تب داشتی، هم شب) ... به ترفندهای مختلفی قطره استامینوفن بهت دادیم ولی هربار با کلی شیر تمام قطره رو بالا آوردی :( ... من و بابی متوصل شدیم به دستمال خیس و پاشویه کردن ... خداروشکر این روش جواب داد و کمی از درجه ی تبت کمتر شد و خوابیدی :* نازنینم ... من و بابی امین تحمل حتی یه درد خیلی خیلی کوچولوی تو رو هم نداریم ... همیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...
30 مهر 1391

اولین انگشت خوردن!

  ١٢ مهر 1391 - اولین باری که انگشتتتو گذاشتی توی دهنت و با مکیدنش خوابیدی ...  فدای اون انگشت خوشگلت بشه ماماااااااااااااااااااااان ... بوووووووووووووووووووووووووس ...
17 مهر 1391