گلشیدگلشید، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

عشق نو پای زندگی ما

سکسکه های کوچولو کوچولو

کوچولوی من... وقتی ورجه وورجه کردنت زیاد میشه، بلافاصله بعدش سکسکه ت میگیره!.... خب نازنین مامان یه خورده آروم تر این ور اونور بپر که اینجوری نشی... ------------------------------------------------------------------------ البته طبق مطالعات من سکسکه برای جنین بسیار بسیار خوبه و به تکامل سیستم گوارشی و تنفسیش خیلی کمک می کنه...
29 ارديبهشت 1391

ویزیت مخوف بهداشت

دیروز رفتم بهداشت برای چکاب ماهیانه. اون خانوم مامایی که همیشه بود نبود و یه مامای دیگه بجاش اومده بود. برعکس اون قبلی که یه دختر ریزه میزه و خیلی مهربون و خوش اخلاق بود، این یکی با یه قد بلند و هیکل درشت و آرایشی غلیظ و ناخن های مانیکور در حالیکه سعی می کرد مهربون و خنده رو هم باشه، اومد سراغم برای معاینه (البته از حق نگذریم، صورت زیبایی داشت، ولی یه خورده گنده بود!) همین که رسید به من، دستاشو گذاشت بالا و پایین شکممو شروع کرد به فشار دادن، خیلی وحشتناک فشار میداد.... خیلی هم درد داشت.... هیچی نگفتم... فکر کردم که کارش رو بلده و بهش اعتماد کردم... ازش پرسیدم چرخیده؟ سرش کجاس؟ دستشو گذاشت پایین شکمم و گفت: اینجاس! دقیقا اینجاااااااا......
29 ارديبهشت 1391

دل مشغولی های من و شلوغی سر بابی

بعد از تعطیلات نوروز که برگشتیم، بابی سرش خیلی خیلی شلوغ شده، هر روز هم داره شلوغ و شلوغ تر میشه... دیروز که جمعه بوده ساعت 10:40 شب رسیده خونه!!! خسته ... گشنه... تشنه... خواب آلود... هر روز همینجوری هستیم، هر روز صبح که میره ساعت 9 تا 9:30 شب میرسه خونه، ولی دیشب دیگه رکورد زد! جدای از این که من هر روز رو تا شب توی تنهایی میگذرونم و خودمو با چیزای مختلف سرگرم می کنم و بعضی وقتا هم حوصله م سر میره، خیلی خیلی نگران خودش هستم، من دوست ندارم انقدر خودشو خسته کنه... می دونم که سر و کله زدن با بچه های مردم چقدر انرژی آدم رو میگیره و کلافه کننده س و آدم رو فرسوده می کنه... من نمی خوام انقدر خسته بشه، شبا وقتی که میرسه خونه، با این که تمام ...
2 ارديبهشت 1391

فرشته های ما

از اوایل بارداری، اون موقعی که هنوز نمی دونستم تو اومدی توی دلم، یه حالتای عجیبی داشتم! که یکیش کم شدن خوابم بود؛ یعنی شبا به جای این که ساعت 10 بخوایم تا ساعت 12 خوابم نمی گرفت و صبحا هم قبل از اینکه ساعت زنگ بزنه، ساعت 5 صبح بیدار می شدم و کم کم آماده می شدم برای رفتن سر کار... تقریبا وسطای بارداری، این حالتم یه خورده بهتر شد تـــــــا الان که تقریبا یک ماهه دوباره بی خواب شدم... خیلی بدتر از قبل... تقریبا شب تا صبح بیدارم و دم دمای صبح می خوابم (چون هوا سرد شده و پنجره ها رو می بندیم، من دیگه صدای اذان صبح رو هم نمی شنوم) الان چند شبه که بیداری هام همراه با ترسه... یعنی توهم یه چیزایی رو میزنم که وجود ندارن، یا شاید ...
31 فروردين 1391

یه پای خیلی خیلی کوچـــــــــــــــــولو

امروز عصر یه چیز جدید رو تجربه کردم... یه حس فوق العاده ... یه پای کوچولوی کوچولوی کوچولو رو گوشه ی شکمم حس کردم، دستم رو که گذاشتم روش خیلی خوشکل بود و  نرم ... دوست داشتم همون موقع کلی بوسش کنم... ولی خب لبام بهش نمی رسید... بجاش کلی قربون صدقه ش رفتم ... دوست داشتم همون موقع بیرون از شکمم بودی  و بغلت می کردم ... ...
30 فروردين 1391

به پیشواز بی خوابی های شبانه

همچنان شب ها رو در بی خوابی به سر می برم. شب تا صبح از پنجره به آسمون نگاه می کنم. الان هم دقیقا سه روزه که بارون میاد و هوا سرد شده ولی چونکه من دمای بدنم خیلی بالاست پنجره رو هم باز میکنم، طفلکی امین سرماخورده ولی کاری نمی تونم بکنم!...   کم کم دیگه دارم از این بی خوابی ها کلافه میشم... دم دم های صبح با شنیدن صدای اذان، کم کم خوابم می گیره!... و تقریبا بعد از ۴ ساعت خواب، دوباره بیدار میشم... یعنی در کل شبانه روز حدود ۴ ساعت می خوابم!!! به هر کی که میگم اینجوری شدم، میگه: طبیعیه! کلا توی این دوره هر بلایی که سرت میاد و هر دردی که میکشی => طبیعیه!!! مثل: دل درد => طبیعیه کمر درد => طبیعیه درد استخوان های لگن ...
28 فروردين 1391

جشن پایان 7 ماهگی

امشب امین جون به مناسبت پایان ماه هفتم بارداری و ورود به ماه هشتم یه عالمه شیرینی های خوشمزه خریده بود برامون   و به این مناسبت امشب رو جشن گرفتیم...   ...
23 فروردين 1391

در انتظار یه فرشته ی کوچولو

کمتر از دو ماه دیگه تحول بزرگی توی زندگی دو نفره مون ایجاد میشه! با ورود فرشته ی قشنگمون عشق دو نفره مون تبدیل میشه به یه عشق سه نفره که برخلاف تصور بعضی ها که میگن با ورود بچه به زندگی محبتا بین زن و شوهر تقسیم میشه، ولی به نظر من برای هرکدوممون این عشق دو برابر میشه و زندگیمون یه نقطه ی مشترک دیگه پیدا میکنه؛ یه نقطه ی مشترک دیگه به بزرگی یه عشق دیگه... امروز دقیقا 7 ماه از انتظار من و امین برای دیدنت میگذره. هر روز که میگذره هیجانمون برای ورودت به زندگی دونفره مون بیشتر و بیشتر میشه. هر شب دوتایی کلی باهات حرف میزنیم، می دونم که صدامونو می شنوی، شاید بعدا چیز زیادی یادت نباشه ولی کلی برات شعر می خونیم و ماجراهای زیادی رو برات تعریف م...
22 فروردين 1391