گلشیدگلشید، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

عشق نو پای زندگی ما

دل مشغولی های من و شلوغی سر بابی

1391/2/2 16:03
نویسنده : مامی
315 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از تعطیلات نوروز که برگشتیم، بابی سرش خیلی خیلی شلوغ شده، هر روز هم داره شلوغ و شلوغ تر میشه... دیروز که جمعه بوده ساعت 10:40 شب رسیده خونه!!! خستههیپنوتیزم... گشنه... تشنه... خواب آلود...خمیازه

هر روز همینجوری هستیم، هر روز صبح که میره ساعت 9 تا 9:30 شب میرسه خونه، ولی دیشب دیگه رکورد زد!

جدای از این که من هر روز رو تا شب توی تنهایی میگذرونم و خودمو با چیزای مختلف سرگرم می کنم و بعضی وقتا هم حوصله م سر میره، خیلی خیلی نگران خودش هستم، من دوست ندارم انقدر خودشو خسته کنه... می دونم که سر و کله زدن با بچه های مردم چقدر انرژی آدم رو میگیره و کلافه کننده س و آدم رو فرسوده می کنه...

من نمی خوام انقدر خسته بشه، شبا وقتی که میرسه خونه، با این که تمام انرژی ش تموم شده و من می بینم که خستگی از تمام وجودش می باره، ولی باز هم سعی می کنه که با من و تو مهربون باشه... بعضی وقتا تمام تواناییش خلاصه میشه توی یه بوس کوچولو برای تو یکی هم برای من...

چهارشنبه مامان جون و باباجون میان پیشمون، دارن وسایل گلبرگمو میارن... بابی میگه اگه از توی خونه موندن خسته شدی و حوصله ت سر میره همراهشون برو سنندج... هم دوست دارم که برم هم می دونم با رفتنم بابی خیلی اذیت میشه... میدونم که تنهایی براش سخته و مهمتر اینکه چون اصلا وقت آزاد نداره که حتی یه نیمرو درست کنه، اینجوری با بودنم حداقل کاری که می تونم براش بکنم اینه که وقتی میاد خونه غذای گرم و تازه می خوره...

دیشب حالم بد بود... ضعف و سر درد شدیدی داشتم که تا ساعت 4 صبح گریه کردم و به خودم پیچیدم... خیلی بد بود... نمی دونم علتش چی بود... تا جایی که تونستم درد رو تحمل کردم ولی اخرش مجبور شدم یه استامینوفن ساده بخورم، که هیچ اثری هم نداشت...افسوس

الان هم از صبح که بیدار شدم سردرد ندارم، ولی ضعف دارم و یه خرده سرگیجه و مثل همیشه گرممه در حدی که انگار در حال شعله ور شدنم!... نمی دونم چرا یهو اینجوری شدم...

احتمالا این هم مثل بقیه ی دردا طبیعیه و یه مرحله ای داره که باید بگذره...نگران

همین الان یه اس ام اس داشتم از بابی و نوشته که ساعت 6 میام خونههورا و خرید هم میکنم!!! آخه 4 روزه که به قول بابی یخچالمون عین کویر شده!!! همه ی خوراکیامون تموم شده و اونم که اصلا وقت نمیکنه بره خرید...

شنبه ی هفته ی آینده باید آزمون المپیاد ریاضی رو برگزار کنن و خیلی سرشون شلوغه. دیشب هم خونه ی همکارش بوده واسه آماده کردن سوالا و مقدمات آزمون... فک نمیکردم تا آخر هفته توی یخچالمون چیزی بیاد!!!

 همه ش خودمو با این خیال آروم میکنم که این گرفتاری هاش موقتیه و با تموم شدن سال تحصیلی اگه تموم نشه، خیلی کمتر میشه....خیال باطل

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان ریحانه
2 اردیبهشت 91 22:21
عزیزم نگران نباش ایشالا این روزا تموم میشه و از این به بعد نه فقط به خاطر تو ، به خاطر دلبندتون هم که شده زود زود میاد خونه دیگه بابایی این ور حسابی سرش شلوغ میشه
سرور
3 اردیبهشت 91 23:54
نمیدونم باید نظر بدم یا فقط بخونم و رد شم
خیلی خوبه که مینویسی واسش
ولی بهتر اینه که از همه چی بنویسی. از همه فکرات . از ترس هات و آینده و هرچیزی که میاد تو ذهنت.
چون که اینو قرار نیست یه نی نی بخونه و فقط بفهمه که کی تکون خورده ، کی گریه کرده و کی پوشکشو عوض کردی
تو میتونی فوق العاده بنویسی
مخصوصا الان که وقت داری


مرسی عزیزم... حتماً...
معلومه که باید نظر بدی... من به کمکتون خیلی خیلی نیاز دارم :-X


سرور
3 اردیبهشت 91 23:55
بمیرم واست که درد داری
اشالا که یه دوره زود گذره و زود زود خوب میشی و همراه با نی نی به ارامش میرسی

بیااااااااااااااااااااا پیشمون حتما
تصمیمتو عوض نکنیا
امین راضیه


خدا نکنه خاله جووووووووووووون :-*
بابایی ریحانه
4 اردیبهشت 91 17:22
سلام
از چند ماه دیگه کلا باید وقتشو برا شما آزاد کنه و بیشتر خونه باشه. آخه تو خونه دخملی منتظرشه


اره عمو جوووووووووون
ما هم منتظر اون روزا هستییییییییییم;-)
خاله ریحانه
13 اردیبهشت 91 19:31
سلام عزیزم.گلشید جون خوبه؟
هرروز هرروز واسه نی نیت خاطره بنویس خوشحال میشه!بگو چیا بهش گفتی؟چیکارا کرده؟از همه مهمتر چیا واسش خریدین؟؟؟
ما هم منتظر خوندن خاطراتشیم هم منتظر دنیا اومدن دختر عمو کوچولو جونم!
راستی بهش بگو یه خاله دیگه هم دارها(من) اومد دفسول منو بشناسه
به جای من بوسش کن
منتظریم ببینیمش گل نی نی رو!(فک کنم کپ ریحانه میشه)،البته هیچکی که پای نفس خاله نمیرسه!!
به گلی بگو زودی بیاد
با بای


آخ جـــــــــون یه خاله ی دیگه
چقده خوش بحالش میشه گلشیدم
من که خدامه شبیه ریحانه باشه؛ ماه و دوست داشتنی و خوردنی و باهوش و تپلی... فداش بشم