دل مشغولی های من و شلوغی سر بابی
بعد از تعطیلات نوروز که برگشتیم، بابی سرش خیلی خیلی شلوغ شده، هر روز هم داره شلوغ و شلوغ تر میشه... دیروز که جمعه بوده ساعت 10:40 شب رسیده خونه!!! خسته... گشنه... تشنه... خواب آلود...
هر روز همینجوری هستیم، هر روز صبح که میره ساعت 9 تا 9:30 شب میرسه خونه، ولی دیشب دیگه رکورد زد!
جدای از این که من هر روز رو تا شب توی تنهایی میگذرونم و خودمو با چیزای مختلف سرگرم می کنم و بعضی وقتا هم حوصله م سر میره، خیلی خیلی نگران خودش هستم، من دوست ندارم انقدر خودشو خسته کنه... می دونم که سر و کله زدن با بچه های مردم چقدر انرژی آدم رو میگیره و کلافه کننده س و آدم رو فرسوده می کنه...
من نمی خوام انقدر خسته بشه، شبا وقتی که میرسه خونه، با این که تمام انرژی ش تموم شده و من می بینم که خستگی از تمام وجودش می باره، ولی باز هم سعی می کنه که با من و تو مهربون باشه... بعضی وقتا تمام تواناییش خلاصه میشه توی یه بوس کوچولو برای تو یکی هم برای من...
چهارشنبه مامان جون و باباجون میان پیشمون، دارن وسایل گلبرگمو میارن... بابی میگه اگه از توی خونه موندن خسته شدی و حوصله ت سر میره همراهشون برو سنندج... هم دوست دارم که برم هم می دونم با رفتنم بابی خیلی اذیت میشه... میدونم که تنهایی براش سخته و مهمتر اینکه چون اصلا وقت آزاد نداره که حتی یه نیمرو درست کنه، اینجوری با بودنم حداقل کاری که می تونم براش بکنم اینه که وقتی میاد خونه غذای گرم و تازه می خوره...
دیشب حالم بد بود... ضعف و سر درد شدیدی داشتم که تا ساعت 4 صبح گریه کردم و به خودم پیچیدم... خیلی بد بود... نمی دونم علتش چی بود... تا جایی که تونستم درد رو تحمل کردم ولی اخرش مجبور شدم یه استامینوفن ساده بخورم، که هیچ اثری هم نداشت...
الان هم از صبح که بیدار شدم سردرد ندارم، ولی ضعف دارم و یه خرده سرگیجه و مثل همیشه گرممه در حدی که انگار در حال شعله ور شدنم!... نمی دونم چرا یهو اینجوری شدم...
احتمالا این هم مثل بقیه ی دردا طبیعیه و یه مرحله ای داره که باید بگذره...
همین الان یه اس ام اس داشتم از بابی و نوشته که ساعت 6 میام خونه و خرید هم میکنم!!! آخه 4 روزه که به قول بابی یخچالمون عین کویر شده!!! همه ی خوراکیامون تموم شده و اونم که اصلا وقت نمیکنه بره خرید...
شنبه ی هفته ی آینده باید آزمون المپیاد ریاضی رو برگزار کنن و خیلی سرشون شلوغه. دیشب هم خونه ی همکارش بوده واسه آماده کردن سوالا و مقدمات آزمون... فک نمیکردم تا آخر هفته توی یخچالمون چیزی بیاد!!!
همه ش خودمو با این خیال آروم میکنم که این گرفتاری هاش موقتیه و با تموم شدن سال تحصیلی اگه تموم نشه، خیلی کمتر میشه....