پختن آش با اعمال شاقّه!
دیروز یه اتفاق بد دیگه افتاد...
می خواستم آش درست کنم...
من هیچ وقت آش رشته دوست نداشتم... از اول بارداریم چندین بار هوس آش کردم، مخصوصا توی سرمای زمستون... ولی خب هیچ وقت جور نمیشد که درست کنم، چون تنهایی از پس تدارکاتش برنمیومدم...
البته 3 بار آش خوردیم: 1 بار سمیرا جون (همکار مامی) آشی که مامانش پخته بود آورد شرکت و همه خوردیم، بار دوم مامان جون از سنندج درست کرده بود و آورد که خیلی هم خوشمزه بود و کلی خوردم، بار سوم هم، زهرا خانوم (همسایه بالایی) برامون آورد که اونم خیلی خوشمزه بود...
تــــــــــــــــــا دیروز که بابی خونه بود و کاری نداشت، گفت که میتونه مواد لازمش رو بخره...
بابی صبح همه چیزو خرید و منم تا عصر همه موادشو پختم و آماده کرده بودم، فقط مونده بود خورد کردن سبزی ها... خورد کردن سبزی تنها کاریه که من هیچ وقت یاد نگرفتم و نمی تونم به درستی انجام بدم و البته الان هم بخاطر اینکه تو خیلی تپلی شدی، نمی تونم به جلو خم بشم و سبزی خورد کنم... بخاطر این، بابی امین این کارو انجام میده...
بابی تازه شروع به خورد کردن سبزی ها کرده بود که یهو یه داد کوچولو کشید و وقتی خودمو رسوندم بالاسرش دیدم که نوک انگشتش شده فواره ی خون و مثل اینکه شیر آب باز باشه، خون جاری بود و میریخت بیرون و زمین و ......
بعد از گذاشتن دستمال و باند استریل و فشار دادن وقتی دیدم که این خون بند نمیاد خیلی ترسیدم ...
با کمک همدیگه محکم بستیمش که جلوی خونریزیشو بگیریم و راهی درمانگاه شدیم....
اونجا وقتی بازش کردن دوباره خون فوران کرد... شستشوش دادن و دوباره باند پیچیش کردن و گفتن بهتره برید بیمارستان... با این حرفشون من خیلی بیشتر ترسیدم....
توی بیمارستان وقتی نگاش کردن، اونا هم شستشو دادن و دوباره بستنش و گفتن چیزی نیست باید صبر کنید تا خونش لخته بشه، نمی تونیم کاریش بکنیم...
اومدیم خونه...
تا 1 ساعت پیش که بازش کردیم... خداروشکر فعلا خون نمیاد... ولی یه تیکه از باند چسبیده به زخمش و کنده نمیشه.. می ترسیم بکنیمش و دوباره خون جاری بشه...
گلشید ِ مامان!
دعا کن دست بابی امین جونمون زود خوب بشه... من با دیدن انگشتش خیلی ناراحت میشم و بغضم میگیره ... دیشب هم موقع خوردن آش، کلی گریه کردم سر میز شام و نمی تونستم چشم از انگشتش بردارم...