آخرین روزهای انتظار
توی 10 روز گذشته چند تا بشقاب رو شکستم و چند بار غذا از دستم ریخته اینور اونور و کلی کارای بی حواسی دیگه!
امروز هم که دیگه بدتر از اون اتفاقا...
ظرف روغن زیتون که باباجون برامون گرفته بود و روی میز ناهار خوری بود (خیلی خوشگل بود و دوستش داشتم) از روی میز افتاد و شکست ... انقدر ناراحت شدم که صبحانه زهرمارم شد و نتونستم دیگه جلوی اشکامو بگیرم... گریه م بخاطر شکستن اون ظرف نبود! از شرایطی که دارم خسته شدم و ناراحتم... برای انجام هیچ کاری تعادل ندارم ... نه می تونم درست خم شم به جلو و چیزی رو بردارم، نه حتی به چپ و راست خودمو بکشونم، نه می تونم خیلی سریع جابجا بشم مثلا از این ور میز خودمو برسونم اونور میز (آخه مگه یه میز 4 نفره چقدر طول داره؟!) ... وقتی هر کاری توی دستم دارم انجام میدم غیر ممکنه که یه ذره از اون چیز روی زمین نریزه و وقتی نمی تونم خم شم و برش دارم خیلی کلافه میشم ...
از این همه احساس ناتوانی و ضعف ناراحتم ... دوست ندارم اینجوری باشم...
دومین حادثه ی امروز هم وقتی رخ داد که داشتم ناهار رو آماده می کردم، ظرفی رو که توش زعفرون آماده کرده بودم که برای تزئین زرشک پلو استفاده کنم، از دستم افتاد و همه ش ریخت روی دستگاه و گاز و زمیـــن و.....
و بعدش هم روی میز غذا، موقع خوردن ناهار، یه خورده خودمو به جلو کشیدم که سوپ بردارم ولی چون نتونستم قاشق رو کنترل کنم، ریخت روی میــــــز ...
*******
گلشیدِ زندگیم...
تو هم دیگه حسابی جات تنگ شده و فضای زیادی برای ورجه وورجه کردن نداری... به خاطر همین همه ش به شکم مامان فشار میدی ... میدونم که تو هم شرایط سختی رو داری میگذرونی و برای بیرون اومدن بیشتر از همه عجله داری... به همه طرف ضربه میزنی و دنبال راه خروج می گردی....
راستی از پریشب تلفنای دوستا و فامیل شروع شده و سراغت رو میگیرن و منتظرن تا خبر قشنگ به دنیا اومدنت رو بهشون بدیم...
امشب عمو مصطفی (دوست بابی امین) زنگ زد... دیروز خاله عصمت (دختر دایی مامی) زنگ زد.... پریروز مریم جون (دوست مامی)، امروز سولماز (دوست مامی)، هر روز زنعمو اعظم جون و...