دغدغه های مادرانه
برات گفته بودم که شب ها خواب درست و حسابی ندارم. الان هم تقریبا 1 هفته س که جای شب و روزم کلا با هم عوض شده... یعنی شب ها تا دم دمای صبح (حدود ساعت4 صبح) بیدارم و روزها می خوابم... از وقتی که اینجوری شدم استرسم کمتر و آرامش موقع خوابیدنم بیشتر شده...
بعد از خوابیدن بابی جون، همدم من میشه چت و فیس بوک و وبگردی...
پایه ی ثابت چتم هم اعظم جونه (مهربون ترین زنعموی دنیا) ... بعضی شبا هم مجید (البته بیشتر شنبه ها و یکشنبه ها که تعطیله، دایی مجید رفته آلمان که دکتراشو بگیره) اونم با چرت و پرت گفتناش شادمون می کنه و میخندونتمون ... و چند شبی هم هست که میثاق (پسر عموم که ترم آخر دانشگاهشه و توی اهواز در تنهایی به سر می بره) بهمون پیوسته و تمام تلاشش رو هم می کنه که وقت منو پر کنه. میثاق دیشب داشت سعی می کرد که بهم "پوکر" آموزش بده تا بتونم توی سایتی که برام فرستاده بود بازی کنم و خسته بشم و خوابم بگیره
ولی مهم ترین و بیشترین قسمت شب بیداری های منو اعظم مهربون همراهی می کنه... ما در مورد خیلی چیزا با هم حرف میزنیم... مسائل مذهبی و عقیدتی، جامعه، تربیت بچه ها، رفتار پدر و مادر ها، درس و مدرسه، نقد فیلم، کارهایی که در طول روز انجام دادیم، کارایی که قراره فردا انجام بدیم و خیلی چیزای دیگه...
گلشید قشنگم
من دلهره و نگرانی های زیادی در مورد تو و آینده ای که در انتظارمونه دارم... حتی قبل از اینکه تو زندگیتو توی دل من شروع کنی من همیشه نگران آینده ی بچه ای بودم که قراره من و امین وارد این دنیای زیبا و زشت کنیم... و همیشه هم این نگرانی ها توی فکر و ذهنم همراه من بوده، بدون این که به زبون بیارم، ولی الان که با زنعموی مهربون تو خیلی درد و دل میکنم، خیلی از این نگرانی هامو بهش میگم و اونم گوش میده...
ما هم مثل هر پدر و مادر دیگه ای دوست داریم که بهترین ها رو برای تو فراهم کنیم.... هم تمام نیازهاتو برآورده کنیم و هم آرامشی رو که توی خونه و جامعه نیاز داری بهت بدیم...
واقعا سخته... هر چقدر که جلوتر میریم و بیشتر درباره ش حرف میزنیم، ترس و وحشت من بیشتر میشه...
از ابتدای بارداریم تا الان لحظه به لحظه با مطالعه کتاب و مقاله های مختلف و سرچ توی اینترنت، تمام مراحل رشدت رو دنبال کردم... از لحظه ای فقط یک قلب تپنده بودی، وقتی که دست و پاهای قشنگت شروع کرد به جوونه زدن، وقتی که چشم و گوش ت شکل گرفت، وقتی که صداهارو میشنیدی، وقتی که به نور واکنش نشون میدادی ... تا الان که 8 ماه و 1 هفته و 1 روز از شروع زندگی تو میگذره و کمتر از یک ماه دیگه با به دنیا اومدنت زندگیمون رو روشنتر می کنی...
وقتی که به آینده فکر میکنم و این که آیا من اون توانایی رو دارم که بتونم هم مادر و هم دوست خوبی برای تو باشم؟ آیا می تونم اونجوری که باید راه درست و اشتباه رو بهت نشون بدم؟ آیا من می تونم همون آدم قابل اعتماد تو باشم که همه ی نگرانی ها و دلهره هاتو بهم بگی؟ آیا می تونم خوب و بد رو درست بهت آموزش بدم؟ آیا می تونم برای موفقیت تحصیلیت همیار خوبی باشم؟ آیا می تونم صبور باشم؟ در حین عصبانیت، مهربون باشم؟ در حین داشتن غصه، شاد باشم؟.... و هزار هــــــــــــــــزار دلهره ی دیگه...
بعضی وقتا انقدر به خیلی چیزا فکر می کنم که خودم رو ناتوان می بینم ... ولی بعدش پناه می برم به خدای مهربونم... ازش می خوام که همه ی این توانایی ها رو بهم بده... ازش می خوام که وقتی لیاقت داشتن گلی مثل تو رو بهم داده، توانایی بودن یک مادر و دوست خوب رو هم بهم بده... تا خدا نکرده احساس درماندگی نکنم... و می دونم که اون همیشه همراه من و تو و امینِ مهربونم هست و هیچ وقت هم تنهامون نمیذاره و خودش همیشه بهترین راه رو جلومون میذاره، فقط کافیه که ما کمی چشم و دلمون رو بهتر باز کنیم تا اون نور مهربونیش رو ببینیم...
خدای مهربونم... گلبرگ قشنگ زندگیمونو (این هدیه ی پر از عشقت رو که به ما دادی) به تو میسپاریم... مراقبش باش...