دوست دارم برایت بنویسم آنقدر حرف نگفته دارم که خدا می داند و من! هر روز و شب به تو فکر می کنم و در افکارم با تو سخن می گویم ... خیلی دوستت دارم ... بعضی وقت ها می ترسم از این دوست داشتن شدید! ... تو هم خیلی به من وابسته ای، نمی دانم شاید این احساس تو هم اسمش "دوست داشتن" باشد نه "وابستگی"! ... وقتی که تمام وجودِ زیبایت را در آغوشم می اندازی و حلقه ی دستانت را دور گردنم می بینم و وقتی می گویمت که محکم بغلم کن (تا تمام سلول های بدنم عطر وجودت را استشمام کنند و جوان تر شوند) و تو با نهایت توانِ دستان کوچکت، مرا شادترین زنِ روی زمین می کنی ... وقتی که تمامی کارهایم را تکرار می کنی، فقط می نشینم و نگاهت می کنم ... از پوشیدن لباس هایم گرفته ...