گلشیدگلشید، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

عشق نو پای زندگی ما

چند عکس یادگاری

اصفهان - پاییز 92   پاییز 92   پاییز 92   یزد - زمستان 92 گلشید در حال شکار گربه!   زمستان 92 طراح این برج و اون لوکوموتیو، کسی نیست جز مهندس گلشیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد   مامان فدای تو بشه ... می بوسمت یه عالمه ...
14 اسفند 1392

زیبایی های خدا

خدای مهربونم ممنونم به خاطر این که فرصت تجربه ی این همه احساس زیبا رو به من دادی... . . . . . وقتی که به خاطر سردرد شدید, مسکن خوردم و خوابیدم، و بعد از گذشت یک ساعت با لمس موهای نرم تو  روی صورتم بیدار میشم.... چشامو باز میکنم و چشمای قشنگتو روبروم میبینم ...... و لب های کوچیک تو زیباترین لبخند دنیــــــــا رو به من میده ... همین لحظه س که من بیشتر و بیشتر عاشقِ خدای مهربونم میشم، برای این که فرصت تجربه کردن عشقِ تو رو به من داد ... . . . و صبحِ فردا هم با صدای مهربان امینم بیدار میشم ... و هر چه خدایم را شکر گویم باز کم است ... *** دوستتون دارم *** ...
14 اسفند 1392

دقایقی از سفر یزد

توی بغلم بودی و داشتیم توی زندان اسکندر یزد میچرخیدیم که یهو با دیدن یه پسر بچه ٣-۴ ساله, محکم پاهاتو بهم کوبوندی و بهم فهموندی که بذارمت زمین! بعد روبروش ایستادی و دقیقا حرکاتش رو تکرار کردی, اول زیپ کاپشنت رو باز کردی, و دو طرف کاپشنت رو با دست گرفتی (درست مثل کورش ٣-۴ ساله)... بعد دنبالش راه افتادی .... کوروش به دنبال مامانش و تو دنبال کوروش! کورش روی صندلی چوبی تزیینی نشست و مامانش ازش عکس گرفت... تو هم خواستی که روی صندلی بشینی و عکس بگیری, اما نه به تنهایی! خواستی که کورش هم کنار تو وایسه!  و من یه عکس خوشکل از گلشید و کورش گرفتم...   یزد - ٢٧ دی ١٣٩٢
30 دی 1392

یکی از هزاران خاطره ی قشنگ

دیشب کشف جدیدی داشتی! در حین انجام بازی و گردش متوجه لکه ای دایره ای شکل روی بازوی چپت شدی... این دایره, یادگاری واکسن بدو تولدت بود که با دیدنش ترسیده بودی ... تمام مدت انگشت اشاره ات را رویش نگه داشته و فشار میدادی, و به هیچ قیمتی حاضر به ول کردنش نیودی! حتی شام هم در همان پوزیشن خوردی! تصور کن!   ٢٢ دی ١٣٩٢
25 دی 1392

اولین کلمه!

عاشق زبان شیرینت هستم وقتی صدایم میکنی.... تمام شادیهای دنیا مال من میشود وقتی زیبا میگویی ماما...  امین رو هم امو (amo) صدا میکنی! اولین کلمه ای را که حدود سه ماه پیش تکرار کردی , افتاد بود.... که آپتاد می گفتی.... آشغال : آخال انار : آنا آب : آب شیر : ش ش توپ : توب , بعضی وقتا هم بوپ!  
15 دی 1392

دلتنگی های سه نفره!

شش سال پیش همسایه ای داشتیم که می گفت پسرعمویش (که در طبقه دوم ساختمانمان ساکن بود) مهندس است و در شرکت ماموت کار می کند و وضعش خیلی خوب است! بعد از آن همیشه و هروقت که از اتوبان کرج - قزوین رد می شدیم و من تابلوی بزرگ "مجتمع صنعتی ماموت" را می دیدم، یاد حرفش می افتدم و شاغل بودن در این کارخانه ی بزرگ برایم شگفت انگیز و رویایی شده بود.   الان قریب به یک ماه است که در "مجتمع صنعتی ماموت" کار می کنم. تمام چیزهایی که همیشه آرزو داشته ام در محیط کاری ام داشته باشم، این جا دارم. یک محیط کاری ایده آل که مطمئنم هر فرد جویای کار، آرزویش را دارد. این جا همه چیز عالیست .... فقط ..... فقط ...... فقط ..... تو    نیستی ......
21 آذر 1392

رویا پردازی های منِ مادر!

با تو رویا پردازی می کنم تو را نزدیک ترین دوست خودم می بینم، که در تمامی کارهایم حضور داری و بودنت در کنارم بر همه چیز ارجح تر است! در رویاهایم به آینده های دور و نزدیک می روم... منتظر 4 ساله شدنت هستم تا با هم سوار تاب شویم و هر کداممان که تندتر تابش را حرکت دهد، برنده بشود! منتظر 5 ساله شدنت هستم تا با هم در هنگام بازی شنا و دوچرخه سواری، غرق در هیاهوووو بشویم... منتظر 6 ساله شدنت هستم تا با هم دوره ی پیش دبستانی را بگذرانیم (شعر خواندن باصدای بلـــــــــــــــــــند، شمردن اعداد با صدای بلـــــــــــــــــــــــــند، تکرار الفبای شیرین پارسی با صدای بلـــــــــــــــــــــــــــــند...) منتظر 7 ساله شدنت هستم تا با هم به م...
17 شهريور 1392