گلشیدگلشید، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

عشق نو پای زندگی ما

برووووووووووو ... بدوووووووووووو ... آفریــــــــــــــــن

گلشید درخشانم الان از بهداشت برگشتیم ... واکسن 6 ماهگیتو زدی ... توی بغل مامان خوابیدی ... نه قطره ی استامینوفن خوردی، نه شیاف رو قبول کردی ... خیلی نگرانم ... قراره بابی امین یه قطره ی استامینوفن دیگه با یه طعم جدید برات بگیره که شاید اونو بخوری و تب و درد کمتری رو داشته باشی ... قد: 67 سانتی متر وزن: 7150 گرم (7 کیلو و 150 گرم) نازنینم از یادداشت قبلی یک هفته گذشته و توی این یک هفته مهارت خیلی خوبی توی سینه خیز رفتن پیدا کردی ... و از دیروز هم کمی بیشتر از قبل به حالت چهاردست و پا می ایستی و حرکت می کنی ... وقتی که تازه از خواب بیدار میشی، انقدر انرژی داری برای حرکت که هر مانعی هم که جلوت باشه با تمام قدرت هُلش میدی و ا...
25 آذر 1391

زیباترین تلاش برای رسیدن!

توی همین لحظه که دارم می نویسم (یعنی درست لحظه ای که ٥ ماه و ٢٤ روز و ٦ ساعت از زندگی قشنگت می گذره)، با تشویقای بابی امین که کنارت چهاردست و پا وایساده، با دستا و پاهای تُپُلیِ کوچولوت خیلی آهسته و با احتیاط به جلو حرکت می کنی ... فدااااااااااااااااااااااااااااات ... (وقتی یکی از دستاتو بلند می کنی که جلوتر ببریش، اون یکی دستت خیلی زود خسته میشه و به زمین میوفتی ... بووووووووووووووووووووس برای نازنین گلم)   ...
17 آذر 1391

یه خبر مهـــــــــــــــــــــــــــــــــــم

11 آذر 1391  حدودای ساعت 10 شب - خونه ی مامان جون - تمام نیرو و انرژیتو توی دستای کوچولوت جمع کردی و بالاخره تونستی بالا تنه ت رو بالا بگیری و به حالت "شنا" بایستی ... کلی قربون صدقه ت رفتیییییییییییییم و کلی هم تشویقت کردیییییییییییییییییییییییم ... و 12 آذر 1391 تونستی که به حالت چهار دست و پا وایسی... البته هنوز به جلو حرکت نمی کنی و بعد از چند لحظه به چپ یا راست میوفتی ..... و تا همینجاش هم خیلی عالیه نازگلکم ... تلاشت برای حرکت به جلو ستودنیه ... من و بابی همیشه کنارت هستیم و تشویق و حمایتت می کنیم .... .: خیلی دوستت داریم :. ...
13 آذر 1391

همیشه بخند نازنینم

گلشیدم روزها می گذره و تو هر روز قد می کشی ، تپل تر میشی، آگاه تر میشی و خیلی "تر"های دیگه و من هر روز در کنار لذت و شادی که از کنار با تو بودن دارم، به اندازه ی همه ی "ترین های" تو "نگران تر" می شم ... نگران از آینده... نگران از خودم ... نگران از بابی ... نگران از جامعه ... نگران از علم ... نگران از گردش ... نگران از دوست ... نگران از مادر بودنم ... و ... . . . وقتی که روز 9 م محرم، داشتم آش نذری رو هم می زدم ... تنها چیزی که از خدا خواستم ... لب های همیشه خندونِ تو بود ... فقط همین ... همیشه بخند نازنینم ... به قول بابی امین: خنده ت یه دنیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاس واسه مون و تمام خست...
11 آذر 1391

تولد 5 ماهگی

گلشید نازنینم بالاخره فرصتی پیدا کردم که چند خطی برات بنویسم ... الان خوابیدی و من دارم تند و تند تایپ می کنم، ممکنه بعدا ببینیم که غلط املایی یا انشایی زیادی داره! ولی چاره ای نیست، چون فرصت برای من غنیمته و وقت ویرایش نیست!!! چند تا عکس از جشن تولد 5 ماهگیت می خوام بذارم ... این جشن هم زمان شد با تولد 32 سالگیه بابی امین!!! البته با یک روز فاصله! یعنی تولد بابی 23 آبانه و تو 24 م ... به همین خاطر یه جشن فوق العاده شد گلشیدِ 5 ماهه و بابیِ 32 ساله   نفسِ مامان و بابا ...
11 آذر 1391

گالری 4 ماهگی

تهران - گلشید و آرش - خونه ی خاله آزیتا   کرج  - خونه ی مامان جون اینا   گلشید روی تشک بازی .... نازنینم اینجا تازه یاد گرفته بودی که گردنت رو بالا بگیری وقتی که بر می گردی! واسه همین منم کلی ذوق کردم و عکس گرفتم   تمام مدتی که خواب بودی اون اسباب بازی رو محکم گرفته بودی و وقتی می خواستم آزادش کنم، محکم تر می گرفتیش!   اینم فرشته ی نازنین منه   ...
17 آبان 1391

گذر از 4 ماهگی و ورود به 5 ماهگی

گلشید زیبای من خیلی وقته که فرصت نوشتن پیدا نکردم... مثل همیشه خیلی حرفا برات دارم .... هر روز با یه حرکت یا صدای جدید غافلگیرمون می کنی ... دیروز روی تخت بودی و در چشم به هم زدنی دیدم که پاهات از تخت آویزونه و با دستات خودتو نگه داشتی ... وقتی که روی زمین هستی، پاهات رو با دستت نگه می داری و انگشت پاتو میذاری تو دهنت (دوربینمون خراب شده و هنوز نتونستم از این شیرین کاری عکس بگیرم) ... با یه جرکت سریع غلت می زنی ، بعضی وقتا انقدر سرعتت زیاده که دوباره از اون ور میوفتی! ... یکی از چیزایی که خیلی دوست داری قاشقه! ... تقریبا دیگه اسباب بازی هات برات تکراری شدن و خیلی دوستشون نداری! .... در عوضش هر چیز جدیدی دقیقه ها مشغولت می کنه ... علا...
16 آبان 1391

بدترین روز

امروز 5 آبان 91 عید قربان رفت پیش خدا می دونم که خدای مهربون، بهترین های بهشت رو در اختیارش میذاره             نگاش رو برومه صدای خنده ش تو گوشمه گرمای دستشو حس میکنم باورم نمیشه که دیگه نمی تونم ببینمش و همه ی اینا خاطره شده       تصور صدای گریه ی اون دو تا فرشته ی کوچولوش دیوونه م می کنه ... خدا جونم خدای مهربونم هیچ وقت تنهاشون نذار همه جا مراقبشون باش نذار نبودن مادر اذیتشون کنه بهشون صبر بده ... خیلی زیاااااااااااااااااااااااااااااااااد ... انقدر زیاد که از لبریز شدنش بقیه هم آروم بشن         خدا جون فقط تو رو د...
5 آبان 1391

کم آوردن زمان در 24 ساعت!

کاشکی شبانه روز به جای 24 ساعت مثلاً 30 ساعت می بود ........ اصلا نمی فهمم که کِی صبح شب میشه و کی شب به صبح می رسه ... روزهامون به سرعت برق می گذره و نوگلم جلوی چشمام هر روز بزرگ و بزرگ تر میشه و من هنوز خیلی کارا باید براش انجام بدم که هر روز فرصت نمی کنم ... خیلی چیزا باید براش اینجا بنویسم ولی لحظه ای خالی پیدا نمی کنم ... تمام خاطرات این روزهای قشنگمون داره خلاصه میشه به همین عکسا و فیلمها ... درسته که گذر زمان خیلی سریع داره اتفاق میوفته ، ولی انگار سختی ها و دشواری های این راه هم با سرعت (ی کمی کمتر از گذر زمان!) در حال پیشرفت اند... با بزرگ تر شدنِ گلشید، همه چیز همراهش داره بزرگ میشه ... هر روز انرژی بیشتری نسبت به روز قبل ...
2 آبان 1391