دست دستی کردن!
سن: 8 ماه و 20 روز
بازم از نوشتن خاطرات این روزهای قشنگم عقب افتادم
برگِ گُلم ... این روزها من و تو زمان خیلی حیلی بیشتری رو با هم میگذرونیم و از با هم بودنمون حسابی لذت می بریم ... قایم موشک بازی میکنیم ... شعر می خونیم ... من قلقلکت میدم و تو قهقهه میزنی .... روی زانوهام می شینی و الاکلنگ بازی می کنیم .... عاشق بالا رفتن از روی پتوها و بالش ها هستی و من هم کنارت می شینم و مراقبم که اگه یهو افتادی توی هوا بگیریمت ... یا دور خونه می چرخی و به هر وسیله ای که برسی، چند دقیقه ای باهاش مشغول میشی .... عاشق شیرجه زدن توی گهواره ت هستی .... خیلی خیلی دوست دارم برات کتاب بخونم، ولی یه کتاب که دستم می گیرم، اصلا بهش رحم نمی کنی و فرصت باز کردنتش رو هم بهم نمی دی
تقریبا 10 روزه که با شنیدن صدای موسیقی شاد شروع به دست زدن می کنی عاشق این کارِت شدم ... وقتی که به اصطلاح "دَس دَسی" می کنی، اون وقته که من و مامان فرشته و خاله جون با قربون صدقه بارونِت می کنیم ....
- الان دیگه جاروبرقی رو میشناسی (و البته هنوز هم ازش می ترسی! و )
- الان دیگه رسما هر کی از در میره بیرون براش "بای بای" می کنی و دست تکون میدی
- دیروز مورچه های روی زمین رو کشف کردی! و سه تا مورچه ی بخت برگشته رو با فشار دادن لای رشته های فرش، له و لوَرده کردی
- تقریبا بدون کمک از مبل ها و تخت بالا میری!!!!!!!!!
- از میز تلویزیون رد میشی و از سوراخا و حفره هاش رد میشی و از پشتش تلویزیون بیرون میای!!!!!!!!!!!
- عاشق کیف بابی هستی و درآوردن کاغذای توش و پخش کردنشون
- هر چیزی رو که بخوای ، تا اونو توی دستات نگیری و بدستش نیاری، آروم نمیشی، (تلاشت برای رسیدن به اون چیزی که می خوای، خیلی بانمکه، از روی همه چی رد میشی یا خودتو پرت می کنی وووو)
- موقع غذا خوردن که که کلا سفره و غذاهارو بهم میریزی ! : اول با خالی کردن ظرف ماست شروع می کنی و مالیدن دستات و ماست به همه جااااااااااااااااااااا، بعد نوبت میرسه به غذاها و برنج و سالاد و هر چیزی که باشه .... مزه ی هر چیزی هم که روی سفری باشه باید تست کنی! ماء الشعیر هم خیلی دوست داری!!!!!!!!
- داشت یادم میرفت .... مهمترین اتفاق این روزها اینه که؛ انقدر ماشالا ماشالااااااااااااااااااا خانوم شدی که کنار مامی، روی صندلی ماشین (صندلی شاگرد راننده) میشینی و مامی با آرامش رانندگی میکنه (البته یه آرامش کوتاه!)
- یه چیز دیگه پریشب خیلی ناراحتم کرد و باعث شد من هم با تو کلی گریه کنم این بود که: من و بایی تصمیم گرفتیم که گوشواره هاتو بذاریم گوشِت ... اما چشمِت روز بد نبینه خانوم گلی، انقدر گریه کردی، گریه کردی، گریه کردی، گریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه کردی که فقط یه دونه شو تونستیم گوشت کنیم .... اون یکی رو