روزمره مان چقدر زود خاطره می شود!
فرشته ی نازنینم
مدت زیادی از آخرین نوشته ام می گذرد...
روزهایی که گذراندیم پر از شادی و شور و عشق بود ... تلاش هایت برای گام برداشتن و راه رفتن ، شناخت و آگاهی ات نسبت به تمامی اشیای دور و بر ، شناخت دست و صورت و پا و مو و چشم و... ، اشاره هایت به چیزهایی که می خواهی، انجام بازی های کلاغ پر - اتل متل توتوله - لی لی حوضک - دالّی موشه، درآمدن 5مین دندان (بالا - سمت راست - در 11 ماه و 8 روزگی) و و و و و و و و به خودم که می آیم می بینم چیزی به یک ساله شدنت نمانده!
چه زود گذشت ...
این روزها زیاد یاد "پارسال این موقع هایم!" می افتم .... روزهایی را که به انتظار دیدنت می گذراندیم و چقدر با تو حرف می زدم من! چیزی یادت می آید؟! ... کاش یادت بود و بعدها برایم تعریف می کردی که مثلا از فلان شعر یا لالایی که می خواندی بیشتر خوشم می آمد! ... کاش یادت بود و بعدها از روزهای "یکی" بودنمان، برایم می گفتی ... کاش یادت بود و بعدها برایم از حس آن لحظه ای می گفتی که نوک انگشتانم را روی بدنت (که نمیدام سَرَت بود یا پایَت!) می کشیدم ... کاش یادت بود و حس و انگیزه ات را از لگد زدنهایت برام می گفتی! ... بگذریم ، روزهایی پر از هیجان بود ... یادش بخیر ........
و حالا مـــــــن و تــــــــــو و عشق و عشق و عشقیـــــــــــــــــــــم که باهَمیــم