گلشیدگلشید، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

عشق نو پای زندگی ما

خاطره های 2 ماهه شدن گلشیدم (1)

1391/6/4 16:58
نویسنده : مامی
336 بازدید
اشتراک گذاری

گلشید نازنینم!

توی این دو ماه خیلی حرفا داشتم که برات بنویسم، انقدر حرفام زیاده که نمی دونم از کجا باید شروع کنم و چجوری بگم که تا قبل از این که تو از خواب بیدار بشی تموم بشن!

البته الان که اینو دارم می نویسم 4 شهریوره و تو وارد 3 ماهگی شدی ...

تا 23 تیر مامان جون و خاله سرور پیشمون بودن ... بعد از رفتن اونا عزیز و آقاجون و عمو احمد اومدن ... 24 تیر، یعنی درست روزی که تو 1 ماهه شدی، من و تو و بابی امین تنها شدیم! خیلی برام سخت بود ... هنوز تو رو نمی تونستم درست توی دستم نگه دارم، تا قبل از اون فقط برای شیر دادن و نگه داشتنت بغلت میکردم .... لباس پوشیدن، حمام کردن و .... بابی امین هم که حسابی سر خودشو شلوغ کرده بود و صبح وقتی که بیدار می شدیم توی خونه نبود و ساعت 2 یا 3 عصر میومد، دوباره 4 میرفت تاااااااااااااااااااااااااااا (بعضی وقتا هم تا 12 شب دنبال کاراش بود، البته توی خونه! پای کامپیوتر و اینترنت و تلفن و موبایل و کتاب و جزوه و .....)

باباجون و مامان جون هم مرتبا اصرار می کردن تا 40 روز گلشید جون تموم نشده نباید تنها بمونید و باید یکی کنارتون باشه که توی کارا کمکتون کنه و مراقبتون باشه .... اینجوری شد که باباجون برامون بلیط هواپیما گرفت و 25 تیر 91 ساعت 13:50 پریدیم به سمت سنندج و این اولین مسافرت تو بود ....

اون شبی که سه تایی تنها شده بودیم بعد از 1 ماه (24 تیر) تو خیلی گریه و بی قراری کردی، منم خیلی خیلی کار داشتم، هم باید خونه رو مرتب میکردم چون بعد از رفتن مهمونا بود و حسابی بهم ریخته بود و هیچی سر جای خودش نبود.... و هم وسایل تو و خودمو آماده می کردم و چمدون رو می بستم ....

ولی تو اصلا باهامون همکاری نکردی .... تمام مدتی که بابی خونه نبود (رفته بود جلسه انجمن ریاضی) تو گریه کردی و من مشغول چرخوندنت بودم! بعد از یه مدت طولانی که بابی اومد و به من ملحق شد، تا ساعت 11 شب دو نفری مشغول چروندن خانوم خانوما بودیم و به هیچ کاری نرسیدیم! حتی شام!

به همین خاطر دست به دامن یه چیزی شدیم که تا اون روز ممنوعش کرده بودیم: "پستونک"

 اولین پستونک خوردن گلشییییییید

ولی هر کاری کردیم تو نگرفتی .... بیشترین زمانی که توی دهنت نگهش داشتی به 5 دقیقه هم نرسید! و با زبونت به بیرون هولش میدادی!

اون شب به طور اتفاقی متوجه یه نکته ی ظریفی در مورد تو شدم! در واقع صدایی بود که تو با شنیدنش آروم می شدی : "صدای آب"

وقتی که شیر آب رو باز می کردیم، حتی اگه در بدترین حالت گریه کردن بودی هم یهو صدای جیغ و گریه ت قطع میشد!!!!

اون موقع بود که من سرشار از شادی، با باز گذاشتن شیر آب (و به دنبال اون، آرامش تو) مقداری از کارامو انجام دادم!!!!!

.

.

.

سنندج که رسیدیم، هر شب بیقراری های تو بیشتر و بیشتر میشد .... و همه با هم توی آشپزخونه پای شیر آب تو رو می چرخوندیم تا آروم بشی و بخوابی .... این شده بود کار هر شب و هر روزمون .... ولی گریه ها و جیغ های تو هر شب بیشتر از شب قبل می شد و صدات هم بلــــــــــــــــــندتر!!!! .... تقریبا هرشب تا ساعت 3 یا 4 صبح مشغول چرخوندت بودیم (به صورت دسته جمعی!) ... البته بعضی وقتا صدای آب هم دیگه اثری نداشت، چون انقدر بلند جیغ میکشیدی که اصلا صدای آب رو نمی شنیدی!!!! اون موقع بود که باید راهیِ کوچه و خیابون می شدیم و ساعت ها با ماشین دور می خوردیم تا شاید تو بخوابی یا آروم بشی که وقتی برگشتیم خونه صدای آب رو بشنوی!!!!!

(بعد از گذروندن هر شب و رسیدن به صبح، زنگ میزدم به بابی امین و بخاطر این که تابستون امسال من بیشتر از همیشه به حضورش و بودنش کنارم احتیاج داشتم و اون هم این همه سر خودشو شلوغ کرده که هیچ زمان و فرصتی برای بودن کنارمون نداره، اعتراض می کردم ... و اون هم می گفت مسئولیتِ ریاست انجمن ریاضی استان البرز رو که قبول کرده باید به نحو احسن به پایان برسونه و تا پایان شهریور ادامه داره!!!)

 10 روز بعد از رفتن ما به سنندج بابی امین اومد پیشمون .... یعنی چهلمین روز تولد خورشید درخشان زندگیمون ...

کیک جشن 40 روزگی

گلشید در جشن چهل روزگی

 توی یک هفته ای که بابی پیشمون بود، تصمیم گرفتیم بریم کرمانشاه ... تا هم مامان جون اینا کمی استراحت کنن و هم اینکه خودمون 3تایی باهم باشیم تا دوری از بابی امین برامون کمی جبران بشه ... ولی تو بیشتر از یک شب بهمون اجازه ندادی که بمونیم و ما هم زود برگشتیم سنندج....

کرمانشاه دومین سفر تو بود نازنینم...

بعد از یک هفته بابی برگشت کرج و باباجون هم برای اینکه نوه ی نازنینش اذیت نشه و راحت تر باشه، دوباره مارو با هواپیما فرستاد تهران پیش بابــــــــــــــــــــی ...

ادامه دارد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان ریحانه
6 شهریور 91 2:03
الهی من فدای خودش و جیغاش بشم. چه کیک خوشگلی. حتما خیلی خوشمزه بود نه من که دلم لک زده واسه شنیدن صداش و بغل کردنش. عزززززززززززززیزم
مامان ریحانه
6 شهریور 91 2:14
صِدقه اي سِیل کُردَنِت بااااااااااام.... تیاتَه خُووووورُم
مامی ِ گلشیــــــــد
6 شهریور 91 12:27
خدانکنه زنعموووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
مامان الناز
18 شهریور 91 13:42
زن عمو فدات بشه چه عکس های خوشکلی داری. زن عمو کمتر مامان نجمه را اذیت کن گلم